در زمان حضرت نوح (ع) پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در کلبه ای که ته دره ای قرار داشت، زندگی می کرد و حضرت نوح (ع) هر وقت از کار ساختن کشتی خسته میشد، به کنار کلبه پیرزن می آمد و با او حرف می زد.
وقتی قرار شد طوفان بیاید، حضرت نوح (ع) به او وعده داد که هنگام طوفان او را خبر کرده و سوار کشتی کند.
وقتی طوفان آغاز شد، نوح (ع) آن پیر زن را از خاطر برد.
وقتی آب همه جا را گرفت، نوح (ع) به یاد پیرزن افتاد و تاسف خورد که چرا فراموش کرد او را سوار کند. هنگامی که طوفان فرو نشست، نوح (ع) دید در نقطه ای دور دست سبزه زاری وجود دارد.
نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد همان خانه پیرزن است و هیچ آسیبی به آن نرسیده و پیرزن و فرزندانش همه سالمند.
از پیرزن پرسید: طوفان که آمد و آب همه جا را گرفت تو متوجه نشدی؟
پیرزن گفت: یک بار می خواستم نان بپزم، دیدم ته تنورم کمی نمناک است، پس این از آثار آن طوفان است.
کسی که با خدا باشد،طوفان حوادث به او زیان نمی رساند و حتی وجود آن را هم احساس نمی کند.
فرم در حال بارگذاری ...