#رمضان_ماه_وصال
صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید …
امسال روزه می گیری؟
اگر خدا بخواهد …
من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟
همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند
دو نخل، دو خواهر
سوم خرداد که می اید، بوی نخل همه جا می پیچد. یاد مسجد جامع خرمشهر آدم را دیوانه می کند. بوی خون می اید. بوی محمد جهان آرا می اید
سوم خرداد را دوست دارم. سوم خرداد، دلم می خواهد پا شوم و پر بکشم جنوب. بروم به سمت شهری که تابلوی ورودی شهرش با همه ی شهرها فرق دارد: «با وضو وارد شوید...
دوست دارم بروم آن جا که از دیوارهای کاه گلی خانه هایش نخل ها سرک کشیده اند. نخل هایی که آسودگی امروزشان را مدیون آن هایی هستند که روزی خون شان پای همین نخل ها بر زمین ریخت.
نخل ها یک زمان اسیر بودند. اسیری خیلی بد است، حتی برای نخل ها، حتی برای آسمان. آن هم اگر آسمان خرمشهر باشد.
وقتی اینها را می نویسم با خودم فکر می کنم باید در مورد خرمشهر آن روزها کسی بنویسد که آنجا بوده باشد، در آن هیاهوی خون و آتش و الله اکبر.
من آن زمان خیلی کوچک بودم. اصلاً شاید نام خرمشهر را هم نشنیده بودم. نام شهر خودمان را شاید به سختی تلفظ می کردم، چه رسد به نام شهری آن پایین پایین های نقشه ی ایران، نزدیکی های مرز.
من شاید آن وقت ها داشتم با عروسکم بازی می کردم! شاید در باغچه داشتم گل های کوچکی را که تازه درآمده بودند نگاه می کردم و نمی دانستم دختران کوچک همسن من در خرمشهر آواره اند و عروسک هایشان را در زیر خاک ها جست وجو می کنند و گل های باغچه ی شان لگد شده است.
آن روزها در خانه ی مان دو تا درخت انار داشتیم. یکی برای من بود یکی برای خواهرم. لابد آن پایین پایین های نقشه در یک خانه ی کاه گلی هم دو تا نخل بوده، مال دو تا خواهر. آن وقت دشمن سر آن نخل ها را از بدن جدا کرده. وای که آن دو تا خواهر چقدر برای نخل ها باید گریه کرده باشند.
اصلاً شاید پیکر پدر یا مادر یا برادر آن دو تا خواهر پای نخل هایشان بهشت را دیده باشند و به سویش پرواز کرده باشند! اصلاً شاید...
وای دارم چه می نویسم؟ نمی دانم چرا یکدفعه قلمم این جوری نوشت؟
دارم فکر می کنم چقدر در این شهر باید خون بر زمین ریخته شده باشد که نام دیگری به آن بدهند«خونین شهر».
واقعاً باید خونین شهر بوده باشد. دو تا خواهر پای نخل های سربریده شان در خانه ای کاه گلی در یک غروب آتشین در شهری با نام خونین شهر.
وای... چرا این جوری می نویسم؟ من آن زمان را تجربه نکرده ام. این ها نوشته های خام یک کودک آن روزها در مورد خونین شهر است. آنها که دیده اند چه جوری می نویسند؟ خدا می داند!
در سایه سار قلم
به نخل های بی سرت فکر می کنم که گلوله های ستمگر را تاب آوردند و از پا نیفتادند.
به مردان و زنان دلیرت می اندیشم که دیوار محاصره را درهم شکستند و از هر ذره خاکت، خورشیدی برآوردند. به تو فکر می کنم و حماسه ات را بر دروازه های استقلال، اشک شوق می ریزم.
ایستادی؛ آنچنان که کوه، توفان های هرزه گرد را. خشت خشت جانت، بانگ تکبیر شد و فریادهای سرمست متجاوزان را تکه تکه بر زمین ریخت.
ایستادی و آموختی مان که بر پنجره های شکسته نیز آفتاب طلوع می کند. نامت، تا همیشه آذین عزتمان باد!
دوباره نخل ها متولد شدند و عطر رطب های تازه، کام شهر را شیرین کرد.
ایستادی و آموختی مان که بر پنجره های شکسته نیز آفتاب طلوع می کند. نامت، تا همیشه آذین عزتمان باد!
دوباره نخل ها متولد شدند و عطر رطب های تازه، کام شهر را شیرین کرد.
تمام اروندرود، برای شادی خرمشهر، کل کشید.
خلیج فارس، تا آستانه بندر آمد و به شهر، سلام داد.
همه ویرانه ها زیبا شدند و پنجره ها از زیر آوارهای فراموشی، سر برآوردند و «به آفتاب سلامی دوباره دادند.» خرداد، غرق هیاهو شد.
سوم خرداد، از اول فروردین، بهاری تر شده بود.
خاطراتی از حماسه خرمشهر
کم کم به خرمشهر نزدیک می شدیم. مقاومت عراقی ها بسیار زیاد بود. محاصره کامل بود. اعلام شد که عراقی ها راهی برای فرار ندارند. جاده پشتیبانی شان بسته شده بود و خود عراقی ها هم از بعدازظهر دوم خرداد، مقاومت جدی نداشتند و ما هر چه نارنجک پرت می کردیم و جلو می رفتیم، جواب خاصی نمی دادند. خورشید سوم خرداد داشت طلوع می کرد که من با دلی شکسته داشتم دژبانی خرمشهر را نگاه می کردم و با خودم می گفتم «خدایا ما این همه شهید داده ایم. آیا می شود که بالاخره این شهر را آزاد کنیم؟» که دیدم چیزی دارد تکان می خورد. یک نیرو از دروازه خرمشهر به سمت اهواز بیرون آمد و به سمت نیروهای ایرانی آن نزدیکی رفت و کمی مانده بود به آنها برسد. پیراهنش را درآورد و تکان داد. من کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. جلوتر رفتم. بچه های عرب زبان با او حرف زدند و گفتند: «می گوید هر چه نیرو توی این منطقه بوده توی خرمشهر جمع شده و دیگر قصد مقاومت ندارد و می خواهند تسلیم بشوند، ولی می ترسند که نکند کشته بشوند. شما بیایید اعلام کنید کاری به آنها ندارید.» بچه ها بلافاصله بلندگویی را روی نیسانی نصب کردند و یک طلبه اهوازی عرب زبان اعلام کرد که اگر تسلیم بشوید در امانید و جلو رفت. عراقی ها مطمئن شدند که در امان اند. ناگهان یک صحنه تماشایی و عجیب به نمایش درآمد؛ از بالای پشت بام ها، از میان کوچه ها و درون خانه ها و از همه جا آدم بیرون می آمد. بیشتر از شانزده هزار نفر آدم توی آن شهر بود و جمع شدن آنها در یک محل جالب توجه بود.
شهر حماسه در ادبیات و هنر
زهرا حسینی، راوی خرمشهری کتاب «دا» به هنگام اغاز جنگ دختری هفده ساله است. او در روزهای نخستین جنگ و به فاصله پنج روز پدر و برادرش را نبردهای خرمشهر از دست می دهد. زهرا به همراه خواهرش لیلا در غسالخانه ای در خرمشهر غساله زنان خرمشهری را به عهده می گیرد. خرمشهر در آستانه سقوط است؛ اما او به مانند بسیاری از مردم از شهر خارج نمی شود و حتی در مقاومت های خرمشهر شرکت می کند. ترکش به ستون فقراتش اصابت می کند و به شدت مجروح می شود.
اخرین مدافعان خرمشهری پس از مقاومتی دلیرانه از شهر خارج می شوند و خرمشهر به خونین شهر تبدیل می شود.
در حالی که زهرا حسینی در بیمارستانی در شیراز دوران سخت مجروحیت را طی می کند، خبر سقوط خرمشهر را به او می دهند.
رویای بازگشت به خرمشهر لحظه ای او را رها نمی کند تا اینکه خرمشهر در عملیات بیت المقدس آزاد می شود و راوی کتاب «دا» دوباره به خرمشهر بازمی گردد...