این روزها نمازم را شکسته می خوانم
چهار فرسخ دور افتاده ام از چشمانت... ...
آقا اجازه!دلزده ام ازتمام شهر
بی تو دلم گرفته ازاین ازدحام شهر
آقا اجازه!دست خودم نیست خسته ام
در درس عشق من صف آخر نشسته ام
در این کلاس عاطفه معنا نمی دهد
اینجا کسی برای تو بر پا نمی دهد
آقا اجازه!بغض گرفته گلویمان
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان.....
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال
خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم
گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر
با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن
و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که
بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در
جستوجوی آنی، همینجاست. مسافر رفت و گفت: یک
درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه
لذت جستوجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت:
اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم
را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید. مسافر رفت و کولهاش
سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ،
هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.
خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای
جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر
درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری،
مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم،
شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری،
همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی،
در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود،
جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا
هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش
از حیرت درخشید و گفت:
هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جادهرفتی و من در خودم. و پیمودن
خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست.
سنجاق قفلی ها را دوست دارم
از همان کودکی دوستشان داشتم
نه اینکه حس نوستالژی باشند ها ! نه !
آنها بانی وصل اند اما خودشان بی وصل میمانند
خم میشوند ؛
ولی خم به ابرو نمیآورند
زنگ میزنند ؛ کج میشوند ولی خودشان زنگار به دلت نمیزنند ..
تیزند ؛یکرنگ ؛ ساده و بی آلایش..
کاش هیچ وقت سنجاق زندگی گم نشود،
همان سنجاقی که تو را به این زندگی وصلت میکند،
حسی که درون هر آدمی زنده است،
شاید حسی قشنگ باشد از یک دوست
یک همراهی ….
که به تو یاداوری کند امید و زندگی را ،
شاید آدم هایی باشند که تو را همراهی کرده اند تا بدین جا برسی،
شاید حسی قدیمی که هروقت زنده میشود سرشار از شور و شوق میشوی..
آدم ها همه سنجاق هایی دارند که به زندگی وصلشان میکند،
حالیشان میکند که به این زندگی چقدر وابسته اند.