مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»! حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...
گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید....
پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسى برنخاست.
گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست.
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید
پسرکی از مادرش پرسید: مامان چرا گریه می کنی ؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: بابا، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد ؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید، این بود: همه زنها گریه میکنند، بی هیچ دلیلی
...پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند ، متعجب بود.
یکبار در خواب دید که داره با خدا صحبت میکنه، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خداوند جواب داد: من زن را به شکل ویژه ایی آفریده ام. به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند.
به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد، حتی اگر او را هزار باراذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد.
و به او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست، فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت، بتواند از آن استفاده کند .
زیبایی یک زن در لباسش، موها، یا اندامش نیست. زیبایی زن را باید در چشمانش جستجو کرد،
زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست !!!
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنان چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنان رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنان ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آنان بی انتهاست!»
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»
شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .
پسرک ، در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .
در نگاهش چیزی موج می زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته هاش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشم هاش آرزو می کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .
- آهای ، آقا پسر !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد وقتی آن خانم ، کفش ها را به او داد . پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :
- شما خدا هستید ؟
- نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
- آهان، می دانستم که با خدا نسبتی دارید !